محل تبلیغات شما



دارم به این فکر میکنم که چرا در سالهای پشت سرم هیچ وقت و موکدا هیچ وقت دیوانگی نکرده ام. فرزند آرام و سر به زیر خانواده بودن برایم هیچ خاطره خوشی نداشته.در تمام سالهایی که بابت آرام و سربه زیر بودنم، بابت درس خوان بودنم تشویق میشدم دوستانم داشتند از زندگی شان لذت میبردند . هیچ کدام از آن نمرات مرا امروز آدم بهتری نکرده ست.

هیچ گاه در زندگی ام دیوانگی نکرده ام.محض رضای خدا یک بار چیزی را برای خودم نخواستم. 

چه شد آن آرام بودن ها،آن نمرات، آن هیچ چیز نخواستن ها. من شاکی ام.خواهان و‌خواسته ی  دادگاه زندگی ام خودمم.

میخواهم دیوانگی کنم.اما چطور؟؟؟؟؟


پشت تمام فیلم های غم انگیز دنیا و مایی که به تماشای آنها مینشینیم یک چیز است، ترس از گریه در برابر دیگران، ترس از دستگیر شدن هنگام گریه‌ی بی دلیل وقتی نشسته ایم و زل زده ایم به دیوار روبه رو.

فیلم های آبدوغ خیاری گریه دار دیواری ست که پشت آن قایم می شویم تا کسی نفهمد که داریم برای خودمان گریه میکنیم نه برای مرگ عشق شخصیت اول داستان.

آخرین باری که با فیلمی گریه کردید را به یاد آورید؛ شخصیت اول داستان دارد میمیرد از غم و ما نشسته ایم روبه رویش و داریم به پهنای صورت برای تمام بدشانسی هایمان، برای تمام نمیشودهایمان، برای تمام آرزوهای دفن شده ی مان.اصلا به دلیل هیچ دلیلی اما برای خودمان. گریه میکنیم .

کارگردان ها، شخصیت های محبوب فیلم هایشان را میکشند تا ما آخرهفته با خیال راحت برای خودمان _ و نه برای شخصیت اول داستان_ و غم هایی که تمام نمیشود، بی هیچ ترسی زار زار گریه کنیمآخرین باری که با فیلمی گریه کردید را به یاد آورید.


دیگر حتی امیدی به روزهای روشن ندارم، اما چیزی ته ته ته دلم میگوید همین است؛ زندگی ات همینقدر هیجان انگیز! است. 

اتفاقی برایم افتاد که مرا بار بیشتر بهت زده کرد. و واقعا دارم به این حقیقت پی میبرم که دخترک تو فیلم میگفت: میخواهی نصیحتت کنم؟ هر آدمی را که شناختی بدان دقیقا برعکس آن است که شناخته ای.

آدم های عجیب این شهر زشت من را دیگر بهت زده نمیکنند ولی. درست است عجیب بود شنیدن چیزهایی، ولی خوشحالم که این اتفاق مرا از آن دنیای گل و بلبل بیرون کشید.خوشحالم که دیگر تکلیفم مشخص شد همه این آدمها ، انسان نما هستند و لاغیر.اینطوری همان روش خود قدیمهایم جواب میدهد که بهترین دفاع را حمله میدانستم.

سالهای عجیبی را دارم میگذرانم و این برای من یعنی رشد؛هرچند دردناک.

تقریبا یک سال میگذرد از تصمیم احمقانه ام که فروغ گاردت را بگذار پایین.انگار که کسی که به گوش سرنوشتم رساند و فوقع ما وقع.

از این لحظه به بعد من همان آدم خشک و بی اعتمادم به دنیای آدمهای این جغرافیای مزخرف.


در تمام لحظاتی که اینجا با اشک نوشته ام یک ارزوی بزرگ داشتم که هنوز خیال برآورده شدن ندارد. حالا نیز اشک میریزم و همان یک آرزو را نه حتی برای خودم ، برای دنی میخواهم. برایش ، برایمان میخواهم این غم عجیب، این شبی که صبح ندارد-امیدی که در لحظه ای بالاترین  نقطه و لحظه ای بعد در پست ترین نقطه کهکشان است به خدا که بدتر از ناامیدی ست- دستش را از گلوی خانواده ی نیم جان مان بردارد.

 قرار نیست چیزی بدهی؟ چرا امیدوارمان میکنی؟ به آسمان ها[قسم] که خسته شده ام.دیگر بریدم  

چندبار اینجا آمدم و نوشتم و نوشتم نوشتم که فقط یک چیز میخواهم ازت؟؟ امیدوارم شدم  و به عرش رفتم و بعد دوباره پرت شدم ؛ پرت شدم نه به دره ناامیدی -که بازهم کورسوی امیدی هست-  که به قعر پست ترین دره هایِ بعد از آن. هر بار هربار هربار 

 


دست چپم درد میکند، میگرنم عود کرده ست و تماما در شرایطی هستم که برده لحظات و سرنوشتم، هیچ کاری از دستم برنمی‌آید و این برایم دشوارتر از همه چیز است. اما گریه نمیکنم نه اینکه نخواهم، نمیتوانم.در زندگی لحظاتی از اندوه ست که مرحله ای از غم را پشت سر میگذارید که دیگر اشک چشم هم به اراده خودتان نیست و خشکیده ؛ سیستم بدنتان به هم ریخته و مانند مردگان متحرک فقط خیره میشوید به داستان روبرو و اندوه های هنوز نیامده.

نمیدانم چرا اینجا دارم این خزعبلات را مینویسم ، ولی فعلا همین نوشتن آرامم میکند.


تمام توانم را جمع کرده م، امید بسته ام به این دو روز، به این ساعت های آخر و هنوز به خدا ایمان دارم که کاری میکند.من جز او هیچ کسی را ندارم و حالا اگر او هم کاری نکند نمیدانم چطور روح متلاشی ام دوباره من خواهد شد. (خواهد شد؟؟).

به خاطر دنی که میدانم چقدر فسرده ست چقدر اضطراب دارد این روزها، چقدر وانمود میکند که خوب ست ولی میدانیم که نیست؛محض خاطر او خودم را نگه داشته ام .خدایا گفتم من جز تو کسی را ندارم نه؟

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان آهنگ دنیای کاغذی