در تمام لحظاتی که اینجا با اشک نوشته ام یک ارزوی بزرگ داشتم که هنوز خیال برآورده شدن ندارد. حالا نیز اشک میریزم و همان یک آرزو را نه حتی برای خودم ، برای دنی میخواهم. برایش ، برایمان میخواهم این غم عجیب، این شبی که صبح ندارد-امیدی که در لحظه ای بالاترین نقطه و لحظه ای بعد در پست ترین نقطه کهکشان است به خدا که بدتر از ناامیدی ست- دستش را از گلوی خانواده ی نیم جان مان بردارد.
قرار نیست چیزی بدهی؟ چرا امیدوارمان میکنی؟ به آسمان ها[قسم] که خسته شده ام.دیگر بریدم
چندبار اینجا آمدم و نوشتم و نوشتم نوشتم که فقط یک چیز میخواهم ازت؟؟ امیدوارم شدم و به عرش رفتم و بعد دوباره پرت شدم ؛ پرت شدم نه به دره ناامیدی -که بازهم کورسوی امیدی هست- که به قعر پست ترین دره هایِ بعد از آن. هر بار هربار هربار
دره ,پرت ,شدم ,پست ,یک ,نوشتم ,پست ترین ,دره هایِ ,ترین دره ,هایِ بعد ,بعد از
درباره این سایت